مهدیمهدی، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 40 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 32 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره
هم آشیانه شدنمونهم آشیانه شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

مهدی دنیای مامان و بابا

خدای مهربانم

  خدای مهربانم! من به دنبال معجزه ها نمیگردم...من در حسرت عصایی که اژدها میشود و دمی مسیحایی نیستم که نابینایی شفا دهد و مرده ای را زنده کند... معجزه همین جاست! در بر من! کودکی که هر روز مرا به شگفت می آورد...هر روز قدرت بی پایان تو را به رخم میکشد و بارها مرا به حیرت فرو می برد و از خود میپرسم چطور میدانست که باید این کار را اینگونه انجام دهد؟ و تو هستی... از آن بالا لبخند میزنی به حیرت من... و من هستم... این پایین سر به سجده میگذارم از قدرت تو... خدای نزدیک و دورم... خدای پنهان و پیدایم... بیاموز به فرزندم که هیچ نیستیم بی تو و همه ایم با تو... بیاموز به فرزندم که هر انسان قطره ای لرزان و آسیب پذیر ...
24 بهمن 1392

سفر یاسوج (خرداد 92 )

فرشته کوچولوی مامان سلام ...   باز هم یه سفر کوچولو... چون روزهای 14 و 15 خرداد تعطیلی بود از این فرصت استفاده کردیم و به همراه پسر عموی بابا(سلیمان) و خانمشون یه سفر کوتاه دو روزه رفتیم یاسوج و سپیدان ، که خیلی هم بهمون خوش گذشت ... میدونی چرا ؟؟؟ چون تو کنارمون بودی و عطر نفس هات بهمون انرژی میداد و صدای خنده هات سرزندگی و نشاط ... پسر نازم دومین باره که اومدی آبشار مارگون سر راه توت خریدیم ، توت آبداری بود و میشد با یه دونه ش کل صورتت رو رنگ کرد. پسر گل و نازنازی ، می بینی شدی لپ قرمزی ...
23 بهمن 1392

مهدی جونم راه میره

پسر نازم قبل از راه افتادن چون چهار دست وپا نمیتونی بری فقط یه جا میشینی و بازی میکنی (هیچ وقت چهار دست و پا نرفتی گلم) ... بد که نبود هیچ خیلی هم خوب بود که نمیتونستی بری چون اینجوری نه زانوهای خوشگلت اذیت میشد و نه مامان مجبور بود دنبالت راه بیافته و خرابکاری هاتو جمع کنه. اینجا مامان میگه : مهدی جون تاتی کن بیا پیش من ، شما دستاتو دراز میکنی طرف من اما با کمر تکیه دادی و میترسی بیای جلو. در حالی که اگه دستت به یه انگشت هم بگیری راحت میتونی رو پاهات بایستی و راه بری اما هنوز جرات بدون کمک راه رفتنو پیدا نکردی گلم. اینجا دیگه آخر راهه ،دیگه هیچ نیروی کمکی نیست بهتره برگردم عقب، آخه ...
19 بهمن 1392

تولد تا 6ماهگی

      ماه اول روز تولد گل پسر روز یکشنبه سوم اردیبهشت ٩١ راهرو بیمارستان ولی عصر لامرد پر بود از آدمهایی که برای دیدن شازده پسر لحظه شماری میکردند تا اینکه ساعت ١٣:٣٠ اقا مهدی با وزن ٣٤٠٠ گرم و قد٤٧ سانتی متر چشم به دنیا گشود و نور چشم ما شد. گل پسر مامان زندگی با تو یه معنای دیگه پیدا کرد و تو شدی همه زندگی من و بابا. اولین عکست که دو ساعت بعد از تولدت بابایی تو بیمارستان ازت گرفت.   این هم عکسی از اولین شیر خوردنات که با قاشق می خوردی. روز بعد یعنی ٤ اردیبهشت دکتر من اومد و چون خدا رو شکر مشکلی نداشتم اجازه مرخصی داد و دکتر علیدوست متخصص اطفال تو رو معاینه کرد...
17 بهمن 1392

6ماهگی تا 1سالگی

پروردگارا فرزندم را در سایه سار مهربان و با عظمتت حفظ کن، از اینکه بر سرم منت گذاشتی و این هدیه با ارزش و امانت گرانبها را به من سپردی که لحظه هایی این چنین شیرین را به من بچشانی از تو سپاسگزارم در این دنیای پر هیاهو،پسرکم را از همه پلیدیها در امان بدار و روی زیبای زندگی را برایش نمایان کن و غم هایش را به کوتاهی پلک زدنی و شادی هایش را به درازای روزگار گردان.   ماه هفتم عزیزم ،نفسم ،عشق مامان روز ١٣ آبان ٩١،روز دانش اموز که مصادف با عید غدیر هم شده بود اولین دندون همچون مرواریدت جوونه زد ( دندون پایین سمت راست ) اینم اولین عکس پسرم با یه مروارید توی دهنش که با دست داره نشون میده...
17 بهمن 1392

تولد یک سالگی

    پسرکم ...فرشته کوچولوی مامان...چقدر زود یک سال گذشت... یک سال با یه حس جدید گذشت ، یه عشق جدید...این دوست داشتن با همه دوست داشتنها فرق میکنه... این یک سال سختی های زیادی داشت. شب بیداری ها...مریضی ها...گریه کردن ها... این یک سال به اندازه چندین سال پخته و باتجربه شدم... تو این یک سال خوشبختی رو با همه وجودم در کنار تو و بابایی مهربونت حس کردم... مهدی نازنینم ...ازت ممنونم چون از روزی که تو قدم به زندگی ما گذاشتی خوشبختی من و بابا رو چندین برابر کردی...ازت ممنونم چون با مامان گفتنت منو به عرش میبری...وقتی آغوش منو می طلبی منو از زمین جدا می کنی و غرق در خودت می کنی. پسرم من و بابا ...
9 بهمن 1392
1